*
قطار خدا ...
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت
لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و
پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:مقصد ما خداست
كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بي شمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود
در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ،
كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد
پيامبر گفت اينجا بهشت است
مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست
مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند
اما اندكي ، باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما ، راز من همين بود .
آن كه مرا مي خواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد
ديگر نه قطاري بود و نه مسافري
...