*
وداع
سكوت صداي گامهايم را باز پس مي دهد
با شب خلوت به خانه مي روم
گله اي كوچك از سگها بر لاشه ي سياه خيابان مي دوند
خلوت شب آنها را دنبال مي كند
و سكوت نجواي گامهاشان را مي شويد
من او را به جاي همه بر مي گزينم
و او مي داند كه من راست مي گويم
او همه را به جاي من بر مي گزيند
و من مي دانم كه همه دروغ مي گويند
چه مي ترسد از راستي و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزيننده ي دروغها
صداي گامهاي سكوت را مي شنوم
خلوتها از با همي سگها به دروغ و درندگي بهترند
سكوت گريه كرد ديشب
سكوت به خانه ام آمد
سكوت سرزنشم داد
و سكوت ساكت ماند سرانجام
چشمانم را اشك پر كرده است
*
زرتشت
من نمی دانم که قضاوت چيست
اگر می خوانم که جرم است
من نمی خوانم که جرم است
در تن خوش سبز اين ملک قديمی
که قديمی تر ز تاريخ است
خواندن از کی می تواند جرم باشد
که زرتشت با سرود اين سرزمين را کاشت
با سرود اين سرزمين را
من اگر ماندم برای بچه های جنگ
برای مادران حبس گريه
گريه را آواز خواهم کرد
گريه را آواز خواهم کرد
من که با تو زن شدم ای زن
صدايم را به تاريخ قرض خواهم داد
و فرياد تو را زن خوانمم
ای سرزمين داده
پسر داده
که نخلت را نه خرماست و پرنده
به من رخصت بده ای حبس گريه
گريه ات را من بخوانم
گريه ات را من بخوانم