*
با من بمان ای روشنی بخش شبهای تار من
با من بمان و بشنوحرفهای دل بی تاب مرا
با من بمان و با سر انگشتان احساست اشک های تنهایی مرا از روی چهره ام پاک کن
بامن بمان تا تمامی قصه های شب های تنهایی را که شبهای یلدا من است برایت بگویم.
با من بمان تا به تو بگویم که چقدر نیازمند بودنت هستم.
با من بمان تا به تو نشان دهم که در نبودنت چه آه ها کشیده ام و چه اشکها ریخته ام
می دانم نمی مانی.اما ارزوی غیر ممکن را با خود دارم.میدانم همیشه میگویی غیر ممکن غیر ممکن است.
می دانم نمی مانی که شریک شبهای ظلمانی و نوری در تاریکی برایم باشی.شریک و پناه خستگیهایم.
میدانم نمی مانی تا اشکهایم را برایت بیاورم.
می دانم نمی مانی تا در دنیای یکدیگر سهیم شویم.
می دانم نمی مانی تا قصه غصه هایم را گوش کنی شاید که غصه هایم تمام شود.
می دانم نمی مانی چون نمی خواهی تنهاییم را پر کنی و از من گریزانی.
می دانم که می پنداری با من بودن در دسر و مشکل است و تو را
هیچ مجال وحوصله ای برای در دسرنیست پس نمی مانی تا بگریزی از تمام عشقی که پایت بریزم.
برو. اما بدان هیچ غیر ممکنی غیر ممکن نیست اگر تو بخواهی و هیچ ارزویی محال نیست اگر تو با خدا یکی باشی.
برو. اما بدان که کسی هست که تمام اشکها و تنهاییش را برای تودر سبدی گذاشته و چشم انتظار امدنت خیره به در مانده.
که شاید روزی باز گردی و سبد را ببری. برو اما بدان که من تنهایم. اما تنهاییم را ترجیح می دهم تا این که تنهاییم را با کسانی پر کنم که می خواهند یاد تو را حتی از من بگیرند.
برو اما بدان کسی هست که عاشقانه منتظر توست امامی داند که انتظارش را پاسخ نمی دهی.
برو و راحت باش و زندگی کن چون دعای من به رسم عادت همیشگیم بدرقه توست.
برو زندگی کن اما هرگز حق نداری فراموش کنی که دلی در تنهایی برای تو می تپد وچشمی برای تو تر
می شود.