پروردگارا ! هم اکنون که این نامه را بتو می نویسم : سراپای وجود منقلبم مظهر التهاب سرشک آواره ایست که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بدفرجامش باشد ... مدتهاست شب از نیمه گذشته است ... اکثریت بندگان تو : هم آنها گناهکارند ... هم آنها که نیستند ... در خلوت بستر یک مرگ موقت : در بستر خلوت خواب کوفتگی تب و تاب تلاش نان و آب روزانه را برویاهای همیشه سراب تحویل می دهند ... در این شب تب آلود جز آنها که انتظار نا شکیب یک آرزوی ناشکفته خواب را بر دیدگان نگرانشان حرام کرده است دیگر کسی بیدار نیست ... سنگینی اندوهبار ظلمتی نفوذ ناپذیر زمین را تا سر حد صمیمیت اندوهیک قلب عاشق بستوه آورده است ... از ستاره ها در پهنه ابدیت سپهر خبری نیست ... همه اختران گمنام و نام آور همآغوش با فانوس نیمه شب پس کوچه های عشاق خانه بر دوش در پس پرده ابری همه جاگیر و سیه پوش غنوده اند ... تنها سمفونی سرگردانی که - در اوج پریشانی یک سلسله نت از یاد رفته سکوت ملکوتی شب را ناراحت می کند - آتش اندوز و آتش افروز گردبادی است وحشی و ولگرد و سیاه مست که شاخه به شاخه و صحرا به صحرا شیون شبانه مرگ ارزشهای انسانی را سر داده است ... پروردگارا ! در چنین شبی است که من می خواهم از بستر آشفته ی به خاک خفته ی یک قلب بیمار کلامی چند با تو حرف بزنم ... باور کن خدایا ! به عصیان پنهانی اندیشه های انسانی ام سوگند همین حالا که طپشهای سرسام گرفته قلب شاعرم آستان مقدس آفرینش همه جانبه ات را با فریاد خاموشی ناپذیر آمال سرکوفته ام آشنا می کند ... همین حالا که دارم با تو حرف می زنم نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است ... از اینکه این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم هم آهنگی طپیدنهای قلبم را بر هم زده است ... پروردگارا ! گفتم که از بستر خاک بر سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم . اما ... باور کن خدایا ! بیماری من بیماری مخصوص به خود من نیست ... بیماری من بیماری قرن ماست ... قرنی که در گستره ی استخوان بندی زندگیخوار مرگبارش کشتار بی دریغ انسان به دست انسان با ضمیر بشریت معجون گشته است ... قرنی که در پهنه آغشته به خونش بستر لالائی نیمه شب مادرها به خون پالوده خاک سنگرهاست . قرنی که در حرمسرای حسد ها و فریب ها و دورنگری ها و دوروئی ها و نامردی ها و نامردمی های بی دریغش تقوی و ایمان به حقیقت را با کمال خشونت و بی رحمی به خاک نسیان سپرده اند ... قرنی که در اوج تمدن کاذبش در یک لحظه فانی دهها هزار عشق بی پیرایه آسمانی صدها هزار ایده آل خلاقه انسانی را با فشرده دوزخی به نام بمب اتمی کباب می کنند ... و کباب می کنند و آب می کنند گوشت و استخوان میلیون ها بنده ی بی گناه تو را در عطش آفرین کوره های شرربار ... قرنی که بهارش زردی برگهای خزانزده است پراکنده در زیر پای اسکلت اشجار ... قرنی که یک جانبش مدفن بی نام و نشان قربانیان غرش خمپاره ها ... و جانب دیگرش کاباره فحشاء پرور بانکداران احتیاج آواره هاست ... بدین وصف خودت تصدیق کن یا رب ! قلب انسانی اگر سنگ هم باشد محکوم به پذیرائی از یک بیماری پنهانی نیست ؟! آخر پروردگارا ! کجای این زندگی قرن ما شبیه زندگیست ؟ پروردگارا ! کاش اجازه می دادی از درگاه مقدست بخواهم که برای نجات بشر قرن ما هرچه زودتر تصمیم بگیری ... تمام دریچه های امید به روی سرنوشت انسان قرن ما بسته است ... سنگینی سنگ ها و صلیب ها پشت گورستان ها را در هم شکسته است ... خواهش می کنم خدا ... زودتر ... هرچه زودتر تصمیم بگیر ... چرا که روح بشریت - به مفهوم وسیع کلمه - خسته است ...