*
مترسک ...
مترسک سالهای سال بود که تو اون مزرعه زندگی میکرد. حساب سال و ماه و هفته از دستش در رفته بود . سالها بود که پابرجا و استوار تو دل اون مزرعه ایستاده بود و خم به ابرو نیاورده بود. درسته که بعضی وقتها تابش مستقیم نور آفتاب اونو کلافه میکرد ، درسته که خیلی روزا بارش برف و بارون و تگرگ اونو آزرده اش میکرد اما با این حال هنوز ایستاده بود . گذشت زمان تغییرات زیادی رو به همراه داشت . حالا کلاغها و گنجشکها بدون هیچ ترس و واهمه ای روی اون مینشستن و حتی با منقارشون پوشالهای درون بدنشو در میاوردن . ولی اون بازهم چیزی نمیگفت و گله ای نداشت . حتی خیلی از اون پرنده ها روی شونه ها ی اون خستگیشونو به در میکردن ولی بازم چیزی نمیگفت . مترسک قصه ما تنها دارایی که داشت یه آرزوی بزرگ تو دلش بود آرزویی که حتی میترسید اونو با خودش بازگو کنه . حتی تو خلوت خودش اونو به زبون نمیاورد . کی میتونه باور کنه ؟ یه آرزوی بزرگ تو دل کوچیک یه مترسک !!!
سالها و ماهها و هفته ها و روزها به همین منوال سپری میشد . خورشید میومد و بعد جاشو به ماه میداد و این چرخه همچنان میگشت . و مترسک همچنان پابرجا . یه روز صبح وقتی مزرعه دار برای آبیاری به مزرعه اش اومد چیز عجیبی دید . هیچ نشونه ای از مترسک نبود . گردباد شب گذشته مترسک رو به همراه خودش برده بود و فقط یه سوراخ کوچیک تو دل یه مزرعه بزرگ از اون باقی گذاشته بود . مترسک به آرزوش رسیده بود . اون رها شده بود .